تقدیم به چشمهای تو

داستان من و دوست عزیزی

تقدیم به چشمهای تو

داستان من و دوست عزیزی

داستان من و تو

Taranehha groups
 
Where do I begin
از کجا شروع کنم ؟
 
 
To tell the story of how great a love can be
برای گفتن داستانی که نهایت بزرگی عشق را نشان میدهد
 
The sweet love story that is older than the sea
داستانی شیرین از عشق که عمرش از دریاها نیز بیشتر است
The simple truth about the love she brings to me
حقیقتی ساده درباره عشقی که او به من هدیه کرد
Where do I start
از کجا شروع کنم ؟
        With her first hello
با اولین سلامش
She gave a meaning to this empty world of mine
معنای جدیدی به جهان پوچ من داد
 
There will never be another love , another time
که در آن هیچ تکرار و علاقه دیگری نبود
 
 
She came into my life and made the living fine
 
او به زندگی من پا گذاشت و آن را شیرین کرد
 
... She fills my heart
 
  او قلب مرا پر کرد ...
With very special things
او قلب مرا با چیزهای خاص پر کرد
                                      
        With angle songs , with wild imaginings
 
با آواز فرشته ها , با تصوراتی حاصل از اشتیاق و علاقه زیاد
 
            She fills my soul with so much love
 
و روح مرا با انبوهی از عشق پر کرد
                                    
That anywhere I go , I am never lonely with her along
برای همین هر کجا که بروم تنها نخواهم ماند
 
 
 
         ?! Who can be lonely 
با وجود همراهی او چه کسی تنها خواهد ماند ؟!
 
    I reach for her hand It is always there
 
و هر وقت در جستجوی دستان او باشم او در کنار من است
 
How long does it last
 
چه مدت ممکن است از این عشق گذشته باشد ؟
 
                       Can love be measured by the hours in a day ?
 
آیا می توان عشق را اندازه ساعات روز اندازه گرفت ؟
I have no answer now But this much I can say
 
من هم اکنون هیچ جوابی ندارم اما همین قدر می توانم بگویم که ...
             
 I know I will need her till the stars all burn away
می دانم به او احتیاج دارم تا زمانی که ستاره ها می درخشند
 
 
And she will be there
و او آنجاس

یاد خدا

فردی از خدا درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد و خدا پذیرفت
او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ نشسته بودند
همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر ار بازوی آنها بود به طوری که نمیتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آنها وحشتناک بود!
انگاه خداوند گفت:اکنون بهشت را به تو نشان خواهم داد آنها به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شدند دیگ غذا"جمعی از مردم"همان قاشقهای دسته بلند"ولی در انجا همه شاد و سیر بودند!
ان مرد گفت نمی فهمم چرا مردم در اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند با آنکه همه چیزشان یکی است؟
خداوند تبسمی کرد و گفت:خیلی ساده است در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنندهر کس با قاشق غذا در دهان دیگری میگذارد چون ایمان دارد که کسی هست در دهانش غذایی بگذارد.

زندگی یعنی این

سلام به همه دوستای خوبم

برای زنده بودن زندگی نکن   برای زندگی کردن زنده باش.
 
۱- از یک اشتباه تا اشتباهی دیگر ممکن است فرد حقیقت را دریابد.
۲- زندگی با یک شروع خوب آغاز می شود. بقیه اش به افق دید خودمان بستگی دارد که چگونه به زندگی و خوشبختی مان صفا دهیم.
۳- ناامیدی یعنی دوست نداشتن خود.
۴- در زمان از دست رفتن توانایی دوست از دشمن پدیدار میشود.
۵- امید دارویی است که شفا نمیدهد ولی درد را قابل تحمل میکند.
۶- اندیشه والا دریایی است که که مروارید آن فلسفه و فرزانگی است.
۷-زیبایی یک نعمت است و زیبا زندگی کردن یک هنر.
۸- اگر میخواهی خود را خوشبخت بدانی به چیزهایی که داری و بدست خواهی آورد فکر کن نه چیزی که نداری و یا از دستش داده ای.
۹- هر وقت احساس تنهایی کردی با صدای بلند و از ته دل خدا را صدا بزن آنوقت وجود یکرنگ خدا را احساس خواهی کرد و از تنهایی بیرون خواهی آمد.
۱۰- مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید بدست بیاورید در غیر این صورت مجبورید چیزهایی را که بدست آورده اید دوست بدارید.
دوستان خوب من باید بدونید که این نکاتی را که بهشون اشاره کردم واقعیتهای یک زندگیه.
 
پس زندگی رو به کام خود شیرین کنید.
 
 
 

۲

ای دیربدست آمده بس زودبرفتی

آتش زدی اندرمنوچون دودبرفتی

خدا

"هیچ کس"، معشوق توست

عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.

و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟

عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.

عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.

اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.

و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.

عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.

چشم تو

تقدیم به چشمهای تو(ela)